خانم جوانی درسالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه نشست. در کنار اوبسته ای کلوچه بود مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد
وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت مرد نیز یک کلوچه برداشت در این هنگام احساس خشمی به او دست داد با خود فکر کرد عجب رویی دارد.
هر بار که او کلوچه ای بر می داشت مرد نیز با کلوچه ای دیگر از خود پذیرایی می کرد. این عمل او را عصبانی تر می کرد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود با خود فکرکرد حالا این مردک چه خواهدکرد ؟
سپس مرد آخرین کلوچه را نصف کرد ونیمه آن را به اوداد.
بله؟ دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود .تحمل او هم به سر آمده بود.
بنابر این کیف و کتابش را برداشت و به آنطرف سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت در کیفش را باز کرد تا عینکش را برداردو در نهایت نعجب دید که بسته کلوچه اش دست نخورده آن جاست. تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش در نیاورده بود.
خیلی از خودش خجالت کشید. متوجه شد که کار زشت در واقع از خود او سر زده است.مرد بسته کلوچه اش را بدون این که خشمگین شود با او قسمت کرده بود.