سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پشتیبانخانهنشانی ایمیل من

مملی بگیر

روا ساختن حاجت‏ها جز با سه چیز راست نیاید ، خرد شمردن آن ، تا بزرگ نماید . پوشیدن آن ، تا آشکار گردد ، و شتاب کردن در آن ، تا گوارا شود . [نهج البلاغه]

 RSS 

کل بازدید ها :

56431

بازدیدهای امروز :

21

بازدیدهای دیروز :

16


درباره من


لوگوی من

مملی بگیر


 اوقات شرعی


لوگوی دوستان



اشتراک

 


آوای آشنا


نوشته های قبلی

آرشیو مملی


[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:36 عصر

                             

آیا سقفی بالای سرت هست؟

نانی برای خوردن             لباسی برای پوشیدن

و

 ساعتی برای خوابیدن         داری؟ آری.

نامی برای خوانده شدن        کتابی برای آموختن

و دانشی برای یاد دادن

بدنی سالم برای برداشتن سبد یک پیرزن.

سخنی برای شاد کردن یک کودک.

دهانی برای خندیدن وخنداندن         لحظه ای برای حس کردن

قلبی برای دوست داشتن

و

         خدایی برای پرستیدن

                                                    داری؟ آری.

                         پس خوشبختی . بسیار خوشبخت.



مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:33 عصر

قلبم آرام گرفت، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز

دکتری هم آمد، با چراغی که به چشمم انداخت

گوشی سرد که بر سینه فشردو سکوتی که شنید

خبر رفتن من را به عزیزانم داد

وه چه غوغایی شد، یک نفر جیغ کشید

خواهرم پنجره را بست، که سردم نشود

یک نفر گفت  خبر باید داد که فلانی هم رفت.

مادرم گوشه تخت زا نوزد ، سر من را به بغل سخت فشرد.

چشم هایم را بست، گفت ای طفلک مادر اکنون ، می توانی که بخوابی آرام

یاد آن بچگی ام افتادم ، که مرا می خواباند

باز خواباند مرا، گر چه بی لالایی

پدرم دست مرا سخت فشرد، وخداحافظی تلخی کرد

خواهرم اشک به چشم، ساک من را می بست

رادیویی کوچک و لباسی که خودش هدیه نمود

جانمازم بوسید گوشه ساک نهاد

و برادر آمد کاش یک ساعت قبل آمده بود

قبل از آن که مادر چشم هایم را بست

او صدایم می کرد، که چرا خوابیدم ، اندکی برخیزم

تا که جبران کند او

اشک بر روی پتو می بارید

راستی هم که برادر خوب است

من که مدت ها بود گرمی دست برادر را

احساس نمی کردم هیچ

باورم شد که مرا می خواندو دلش سخت مرا می خواهد

یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد

صبح فردا همگی جمع شدند ، با لباسان سیاه

سرخ پیکرم را بردند و سپردند به خاک

خاک این موهبت خالق پاک

چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز

بر شکوه سفر آخرتم، افزودند

اشک در چشم کبابی خوردند

قبل نوشیدن چای ، همه از خوبی من می گفتند

ذکر اوصاف مرا که خودم هیچ نمی دانستم

نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت

دست بر سینه دم در استاد

گرچه دیر است ولی فهمیدم که

عزیز است برادر، اگر از دست برود

و سفر باید کرد ، تا بدانی که تو را می خواهند

دست تان درد نکند، ختم خوبی که بجا آوردید

عکس اعلامیه هم عالی بود،کجی روبان هم ایده نابی بود

متن خوبی که حکایت می کرد

که من خوب عزیز

ناگهانی رفتم و چه ناکام و عجیب

دعوت از اهل دلان ، که بیایند بدان مجلس سوگ

روح من شاد کنند وتسلی دل اهل حرم

ذکر چند نام در ان برگه پر سوز و گداز

 که بدانند همه ، ما چه فامیل عظیمی داریم

رخصتی داد حبیب ، که بیایم آنجا

آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را می دیدم



مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:31 عصر

با سلامی دیگر به همه آنهایی که تو را می خوانند

با تو خواهم گفت بر من چه گذشته است رفیق

که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا

نوبت من چو رسید رخصت یک دم دیگر چو نبود

مهربانی آمد دفتر بودن در بین شما را آورد

نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم

من به او می گفتم ، کارهایی دارم ،نا تمامند هنوز

او به آرامی گفت : فرصتی نیست دگر

و به لبخندی گفت : وقت تمام است ، ورق ها بالا

هر چه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است.

وقت تمام است عزیز ، برگه ات را تو بده

منتظر باش که تا خوانده شود نمره ات را توبگیر

من به او می گفتم: مادرم تو را ببین نگران است هنوز

تاب دوری مرا او ندارد هرگز

خواهرم نام مرا می گوید، پدرم اشک به چشمش دارد

نیمی از شربت دیروز ، درون شیشه است

شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید

معجزاتی بکنند، حال من خوب شود

بگذریم از همه این ها ، راستی یادم رفت

کارهایی دارم نا تمانند هنوز

من گمان می کردم

نوبت من به چنین سرعت وزودی نرسد

من حلالیت بسیار ،که باید طلبم

من گمان می کردم ،مثل هر دفعه قبل

باز بر می خیزم من از این بستر بیماری وتب

راستی یادم رفت ، من حسابی دارم که نپرداخته ام

قهر هایی بوده است که مرا فرصت آشتی نشده است

می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر، فرصتی را بدهی

او به آ رامی گفت : این دگر ممکن نیست.

و اگر هم بشود ، وعده بعدی دیدار تو باز

بار تو سنگین تر و حسابی بسیار که نپرداخته ای

دم در منتظرم، زودتر راه بیفت

روح مهمان تنم چمدانش برداشت،

گونه کالبدم را بوسید

پیکر سردم بر جای گذاشت

رفت تا روز حساب نمره اش را بدهند

چشم من خیره به دیوار بماند

دست من از لبه تخت به پایین افتاد....



مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:27 عصر

خانم جوانی درسالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه نشست. در کنار اوبسته ای کلوچه بود مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد

وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت مرد نیز یک کلوچه برداشت در این هنگام احساس خشمی به او دست داد با خود فکر کرد عجب رویی دارد.

هر بار که او کلوچه ای بر می داشت مرد نیز با کلوچه ای دیگر از خود پذیرایی می کرد. این عمل او را عصبانی تر می کرد.

وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود با خود فکرکرد حالا این مردک چه خواهدکرد ؟

سپس مرد آخرین کلوچه را نصف کرد ونیمه آن را به اوداد.

بله؟ دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود .تحمل او هم به سر آمده بود.

بنابر این کیف و کتابش را برداشت و به آنطرف سالن رفت.

وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت در کیفش را باز کرد تا عینکش را برداردو در نهایت نعجب دید که بسته کلوچه اش دست نخورده آن جاست. تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش در نیاورده بود.

خیلی از خودش خجالت کشید. متوجه شد که کار زشت در واقع از خود او سر زده است.مرد بسته کلوچه اش را بدون این که خشمگین شود با او قسمت کرده بود.



مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:25 عصر

یک روز سوراخ کوچکی دریک پیله ظاهرشد،شخصی نشست وچند ساعت به جدال

پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه کرد ،دلش سوخت

 وتصمیم گرفت کمکی کند تا پروانه از این وضعیت رها شود. به کمک آن شخص

پروانه به راحتی از پیله خارج شد.اما بدنش ضعیف بود و بالهایش چروک بود او

باز هم به تماشای پروانه ادامه داد ،چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز،گسترده

ومحکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد.پروانه بیچاره بقیه

 عمرش را خزید ودیگر نتوانست پرواز کند. چیزی که آن شخص با همه مهربانی

اش نمی دانست این بود که پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن راهی بود

که خدا برای خروج مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه پس از

 گذراندن مراحل سخت خروج از پیله بتواند پرواز کند.

نکته در این جاست که گاهی تلاش تنها چیزی نیست که در زندگی نیاز داریم اگر

 خداوند اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم هرگز به اندازه ای قوی نمی

 شدیم که روزی بتوانیم پرواز کنیم.



مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:23 عصر

اموخته ام که.........

          تنها نیازی که مرا کامل می کند نیاز به خداست

          دوست خوب مانند الماس است

          در همه لحظات و در هر شرایطی به خدا اطمینان داشته باشم

         اولین شرط رسیدن به هدف علاقه است

         خدا همیشه همراه من است

         اگر به آنچه خواسته ام نرسیدم یعنی خدا بهتر ازآن را برایم آماده کرده است



مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:20 عصر

ماه من غصه چرا؟

آسمان را بنگر که هنوز بعد صدها شب وروز

 مثل آن روز نخست  

گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد،

یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان

نه شکست و نه گرفت

بلکه از عاطفه لبریز شدو

نفسی از سر امید کشید

و در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپید

زیر پاهامان ریخت

تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست.

ماه من غصه چرا؟

تو مرا داری ومن

هر شب وروز

آرزویم همه خوشبختی توست

ماه من دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند...

ماه من غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق زمین خورد وشکست

با نگاهت به خدا چتر شادی واکن

وبگو با دل خود ،که خدا هست، خداهست.

او همانی است که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید

نشانم می داد...

او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد...

ماه من

غصه اگر هست بگو تا باشد

معنی خوشبختی،

بودن اندوه است...

این همه غصه وغم ، این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه، میوه یک باغند.

همه را با هم و با عشق بچین...

ولی از یاد مبر

پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر ازیاد خدا

و در آن باز کسی می خواند

که خدا هست ،خداهست



مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:18 عصر

هر روزه ده دقیقه در سکوت بنشینید.

از هر کاری که وحشت دارید همان را انجام دهید.

برای یک فرد70 کیلویی حداقل 7 ساعت بیاده روی در هفته لازم است.

فرصت بیشتری را برای دعا کردن عبادت وراز ونیاز باخدا اختصاص دهید.

اگر خودتان را زیاد جدی نگیرید دیگران هم نمی گیرند.

حسرت خوردن هدر دادن وقت است.

بد بین در هیچ جنگی بیروز نمی شود.

می گویند بهشت زیز بای مادران است اما گویا او خود بهشت است.

اساس یک جسم سالم ذهنی شاد است.

آدم های بزرگ به خوشیهای کوتاه مدت تن نمی دهند.

خیلی وقتها سکوت بیانگر خیلی حرفهاست.



مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:13 عصر

گلم از خود رهیدن را بیاموز

به سرمنزل رسیدن را بیاموز

مجال تنگ وراهی دور در پیش

به پاهایت دویدن را بیاموز

زمین بی عشق خاکی سرد ومرده است

به قلب خود تپیدن رابیاموز

جهان جولانگهی همواره زیباست

به چشمت خوب دیدن را بیاموز



مختار باشی تاریخ دوشنبه 86/12/27 ساعت 4:10 عصر

به همه کس حسادت کن و غصه همه چیز رابخور . به عنوان مثال چمن همسایه بهتر از مال توست.

این احتمال را فراموش کن که آنها بیشتر کار کردند و آبیاری اش کردند وکود دادند اصلا منطق نباید در مرام تو باشد . باز هم غصه بخور که همسایه ات اتومبیل آخرین مدل دارد اصلا به این توجه نکن که او سالهای بیشتری زحمت کشیده و تازه به دانشگاه هم رفته و مدرک گرفته و به همین دلیل شغلش بهتر از توست

در واقع هر چیز خوبی را که در زندگی داری فراموش کن فکرت فقط معطوف به چیزهایی باشد که دیگران دارند و تو نداری.

راستی بچه آن خانم وارد بهترین دانشگاه شده چون مادرش ساعاتی طولانی صرف درس و مشق او کرده در حالی که تو آن موقع خر و پفت هوا بوده؟

آن بچه حالا به دانشگاه می رود در حالی که بچه تو با فلاکت دارد دبیرستان را تمام میکند .

همیشه چیزی برای حسادت کردن وجود دارد و اصلا هیچ چیز نیست که تو را خوشحال کند فقط سرت را در لاک خودت فرو کن و غصه بخور آنقدر حسادت کن تا خسته شوی.

حسادت کردن سمی بی نظیر است و اگر هر روز به طور مرتب مصرف شود می تواند هر چیز خوب و شرافتمندانه ای را در زندگی ات تباه کند بنابر این فراموش نکن که دقیقه به دقیقه از آن مصرف کنی

حسادت می تواند روز آفتابی تو را ابری کند .



<      1   2   3   4   5   >>   >

 

[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

©template designed by: www.parsitemplates.com