مردی ?? ساله باپسر تحصیل کرده?? ساله اش روی مبل خانه نشسته بود.
ناگهان کلاغی بر روی پنجره نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟
پسر پاسخ داد: کلاغ
پس از چند دقیقه دوباره پرسید: این چیه؟
پسرگفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه
بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟
عصبانیت در صدای پسرش موج می زد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ
وقتی پدر برای چهارمین بار سئوالش را تکرار کرد پسر از کوره در رفت و فریاد کشید: من چند بار گفتم که این کلاغه چرا متوجه نمیشی؟
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. از وقتی که پسرش به دنیا آمده بود آن را نگه داشته بود.
صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند . در آن صفحه این طور نوشته بود:
امروز پسر کوچکم ? سال دارد و روی مبل نشسته است . هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ?? بار نامش را از من پرسید و من ?? بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می کردم و به او جواب می دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا کردم.