حکایت (موسی و شبان ِ ) مولوی را در مدرسه شاید خوانده باشید که دید موسا یک شبانی را به راه که با خدای خودش راز و نیاز میکرد که بیا تا سرت را شانه کنم و کفشت را بدوزم موسا دعواش میکند که این مزخرفات را نگو که خداوند بینیاز است. دل چوپان میشکند و خدا موسا را سرزنش میکند: وحی آمد سوی موسا از خدا بندهی ما را چرا کردی جدا؟ تو برای وصل کردن آمدی
: حالا دنبالهی حکایت در روزگار ما
دید موسی آن شبان را پشت رل
آمده در شهر و میراند اتول
از تعجب باز ماند او را دهان
گفت اینجا در چه کاری ای شبان؟
حیف آن صحرا و کوه و دشت نیست؟
در سرت اندیشه برگشت نیست؟
در فراق بوی جالیز و علف
عمر تو در شهر خواهد شد تلف
حیف ِ گاو ِ شیرده، سرشیرِ ناب
شیر شهری نیست جز مخلوط آب
تخممرغ شهر دارد طعم خاک
.....مرغ شهری را پهن باشد خوراک
آن شبان گفتا که لطفاً اینقده
پند کمتر گو و اندرزم نده
روستا مرحوم شد، ده سکته کرد
صورت سبزه ز غصه گشته زرد
غرق شد جالیزها در دیپرشن
دانه شد پنهان به زیر خاک و شن
چشمه یادش رفته که دارد وجود
ظاهراً الزایمر از سرچشمه بود
باغ میوه مثل قبرستان شده
گاو شیری پاک بیپستان شده
جز گروهی پیرمرد و پیرزن
کس نمانده در ولایات وطن
کس نمانده توی ده ، نزدیک و دور
غیر میرزا و مریض و مردهشور
تو نمیدانی مگر، حتی صمد
قسمتش شد که به آمریکا رود
گفت موسی پس صمدآقا بگو
یک کمی هم ضمناً از لیلا بگو
گفت: لیلا رفته دانمارکی شده
کارمند مرغ کنتاکی شده
بنده هم قید ده خود را زدم
با امید حق به تهران آمدم
پس مسافرکش شدم مثل همه
! میروی جائی، بگو، وقتم کمه
گفت موسا میروم میدان تیر
هرچه میگیری، ز من کمتر بگیر
گفت چوپان، میبرم مفتی ترا
میرسانم هرکجا گفت ترا
در عوض در بارگاه کبریا
یک کمی از بهر من مایه بیا
هست پیکانم قراضه جان تو
ناظر کارش بود چشمان تو
پس بگو از قول من با ذات حق
اگزوز من تازگیها گشته لق
همچنین خواهم که الله الصمد
نو کند از بهر من کاسه نمد
این چراغ دست چپ هم فیالمثل
هست کار ایزد عزوجل
گر نماید کمی نورش زیاد
از خدا دارم تشکر، تنکس گاد
پس بگو با آن خداوند جلیل
مشکلاتی باشدم از این قبیل
ایهاالموسای الله معک
دارم از بهر خدا آچار و جک
تو بگو با او به آکسنت عرب
پنچرالسوراخو لاستیک العقب
الذی تعویضکم لاستیکنا
واجب الیزدانو کار نیکنا
فی الاتوماتیکه جعبه دندهکم
الذین او خدا، من بندهکم
گفت موسا، من نمیفهمم ترا
فارسی صحبت بکن بهر خدا
تو عرب را میکشی با این زبان
کس نمیفهمد چه میگوئی جوان
مثل آدم با زبان مادری
گفتگو کن با همان لفظ دری
شد شبان شرمنده از آن زر زدن
اکسکیوزمی گفت و آمد در سخن
گفت خواهش کن از آن یزدان پاک
یک کمی بنزین بریزد توی باک
همچنین جز حضرت پروردگار
نیست در اطراف من تعمیرکار
تو بگو با حضرت والاجناب
من شده شمع و پلاتینم خراب
گر خداوندم کند آن را عوض
میدهد مخلوق خود را کیف و حظ
گفت موسا این سخنها نیک نیست
بچهجان یزدان که میکانیک نیست
هست لاستیکت اگر پنچر درک
حق تعالا را چه با لاستیک و جک
اینچنین رفتار تو خیلی بده
هی به رب العالمین دستور نده
گر که هستی دلخور از رانندگی
لااقل قاصر نشو در بندگی
بلکه خیلی با تواضع با ادب
از خدا چیز مهمی کن طلب
آرزو کن تا روی لسآنجلس
گو خداوندا به فریادم برس
گو خداوندا کمی حالم بده
پول ساتهلایت و کانالم بده
من شبانه روز با ژست و ادا
روی آنتن میروم پر سرصدا
میدهم پیوسته ایران را نجات
بیخ دشمن میزنم با ساتهلایت
وحی آمد سوی موسی از خدا
فیلم کردی بندهی ما را چرا
ما عطا کردیم او را آنچه خواست
لیک این کاری که کردیم اشتباست
بینوا در شهر خود راننده بود
لااقل یک کار مثبت مینمود
توی آن بدبختی و آن هیر و ویر
میرساندت لااقل میدان تیر
ساتهلایت گفتی هوائی شد طرف
شاد از این رهنمائی شد طرف
پس فرستادیم کالیفرنیا
تا بگیرد از نخودهای سیا
صبح و شب برنامهپردازی کند
عمهی خود را ز خود راضی کند
پس تو از برنامههایش حظ بکن
! راه را ضمناً پیاده گز بکن